سایت سازبیست تولزکد لوگوهای سه گوشه
اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام
اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام
مــــذهـــبي - فــــرهنـــــگي

  آن غنچه که پژمرد شکوفا شدنی نیست

آن سینه که بشکست مداوا شدنی نیست

زخمی که نمک خورد تحمل نتوان کرد

درد دل بی تاب شکیبا شدنی نیست

مشکل که دو چندان بشود حل شدنی نیست

وقتی گرهی کور شود وا شدنی نیست

آبی که ز جو رفت دگر باز نگردد

این خون زمین ریخته امحاء شدنی نیست

حرمت شکنی سخت ترین غصه و درد است

حرفی که زمین خورد دگی پا شدنی نیست

تا روز قیامت فدکش رفت ز دستش

وقتی سندی پاره شد امضاء شدنی نیست

ای وای از آن غصه که عنوان شدنی نیست

ای وای از آن رخ که هویدا شدنی نیست

گیرم پس از این هیچ کس از یاس نگوید

این داغ جگر سوز که امحاء شدنی نیست

از روزه چشم کبودش به علی گفت

زهرا تو ای دل شده زهرا شدنی نیست

از خویش گذشتم که ز غربت به در آیی

این خواسته ی قلبی ام اجرا شدنی نیست

در چهره سبزم گل لبخند مجویید

این گمشده ای هست که پیدا شدنی نیست

من مرده ام آن روز که بردند علی را

این مرده دل غمزده احیاء شدنی نیست

ای رهبر مظلوم دگر یار نداری

من رفتنی ام ماندنم آقا شدنی نیست


از آسمان آمدم من از سمت عرش یگانه

از آن طرف ها که بامش هرگز ندارد کرانه

اول بلا بود چندین و جند روزی

در گوشه ای از مدینه در برهه ای از زمانه

نزدیک هیجده نفس بود عمرم درین خاک مهجور

یک عمر هیحده بهاره یک عمر پیغمبرانه

کردند که هر شب پیش نگاه مدینه

سر می زدم کوجه کوچه در می زدم خانه خانه

می خواستم پر بگیرم پرواز از سر بگیرم

دیگر نمی مانَد از من حتی نشان از نشانه

من مال این جا نبودم تا درین حا بمانم

از آسمان آمدم من پس می روم سمت خانه


تا امتحان سجده دخیل دعا شود

شاید که حاجتش ز عنایت روا شود

گوید علی به ناله خدایا مدد نما

بار دگر سرای غمم با صفا شود

یا رب به حرمت و به غرور شکسته ام

راضی مشو که فاطمه از من جدا شود

یا رب بیا و نذر علی را قبول کن

زهرا شفا بگیرد و حیدر فدا شود

یا رب مدد نما که نبینم مغیره را

از دیدنش تمام وجودم عزا شود

از حجمه ی پیاپی آن تازیانه اش

دیگر امید نیست که زهرا به پا شود

تا مزد بیشتری بگیرد بدان امید

آن گونه زد که فاطمه دستش رها شود


از آسمانی تو ، توان پر منی

پروانه همیشه دور سر منی

من هم به دست و بازو تو بوسه می زنم

زهرا تویی ودختر پیغمبر منی

تو آن زنی که جان علی را نجات داد

تنها نه این که فاطمه ای حیدر منی

گیرم کسی نیامد و تنهایمان گذاشت

تو یک تنه سپاه منی لشکر منی

اصلا به مردمان چه ضریحت شکسته است

تو با همین شکستگیت همسر منی

امشب اگر بناست از این جا سفر کنی

آیا نمی شود که مرا همسفر کنی

ای آفتاب روشنم ای همسفر مرو

این گونه از مقابل چشم ترم مرو

با تو تمام زندگیم بوی سیب داشت

ای میوه بهشتی پیغمبرم مرو

تا قول ماندن از تو نگیرم نمی روم

ای سایه خمیده ی من از سرم مرو

لطف شب عروسی دختر ز مادر

پس لا اقل به خاطر این دخترت مرو


زهراست یادگاری نور خدای من

خورشید صبح و ظهر و غروب سرای من

پرواز می کنیم ازین خانه تا خدا

من با دعای فاطمه او با دعای من

ما روح واحدیم ، نه فرقی نمی کند

من جای او بتابم و او یا بجای من

مست تجلّیات خداوندی هم ایم

من با خدای اویم و او با خدای من

یک طور حرف می زند انگار بوده است

از ابتدای خلقت و از ابتدای من

دنیا تمام آنچه که داری برای تو

یک تار موی خاکی زهرا برای من

من افتخار می کنم اینکه در عالمین

زهراست مادر همه بچه های من

کاری که کرد فاطمه کار امام بود

زهراست پس علیّ من و مرتضای من

من یک سپر برای جهازش فروختم

چیزی نمانده بود که بمیرد به پای من

هر شب دلم به گفتن یک فاطمه خوش است

از من مگیر دلخوشیم را خدای من


من صاحب الزمانم من نور آسمانم

آتش گرفته جانم کشتند مادرم را

ای مردم مسلمان ای حافظان قران

ای رهروان ایمان کشتند مادرم را

آیات پاک کوثر چون غنچه گشت پرپر

پیش نگاه حیدر کشتند مادرم را

نمرودیان عالم همدست گشته با هم

در زیر کوهی از غم کشتند مادرم را

آن بندگان شهوت اندر پی خلافت

یک عده اهل غفلت کشتند مادرم را

یک عده لا ابالی بی پرسش و سوالی

در اوج بی حیایی کشتند مادرم را

بی ذره ای مروت با کوهی از شقاوت

با شدت قصاوت کشتند مادرم را

ای وای وحشیانه با ضرب تازیانه

تنها میان خانه کشتند مادرم را

دیگر کتک نمی خواست او که فدک نمی خواست

زخمش نمک نمی خواست کشتند مادرم را

پهلو شکسته بود او مهجور و خسته بود او

در خون نشسته بود او کشتند مادرم را

تا لحظه ای که ایم پرده ز رخ گشایم

فریاد می نمایم کشتند مادرم را


با اینکه بهشت آفت پاییز ندارد

این باد خزان نیّت پرهیز ندارد

می خواست همان پشت در خانه بمیرد

دیدش که علی جز غم لبریز ندارد

در آتش نمرود دلش بود گلستان

این بت شکن است و تبر تیز ندارد

وقتی که گُل عاطفه را لِه کند ابلیس

دیگر اثری دارو و تحویز ندارد

بر شاه پر بال ملائک بنویسید

حوریه که جا گوشه دهلیز ندارد

بی خود سر گل میخ در آغشته به خون نیست

دیوار که نقاشی خون ریز ندارد

این سینه بشکسته مرمّت شدنی نیست

بیمار به جز ناله شب خیز ندارد

بیمار که از پهلوی او کار نیاید

حتی رمقِ سرفه ناچیز ندارد

بالش که هم از بازو او فاصله گیرد

حتی نفسش قدرت یک خیز ندارد


خوشا روزی که بر روی علی در باز می کردی

غمی گر داشتی با شوهرت ابراز می کردی

چه می شد ای پرستوی شکسته پر ، گه رفتن

تو با همتای دل بشکسته ات پرواز می کردی

خوشا روز که با سرپنجه ی مشکل گشای خود

گره از مشکل مشکل گشا هم باز می کردی

خوشا روزی که در این خانه آتش زده زهرا

کنارم می نشستی و مرا همراز می کردی

نمی دانم چه روزی بر سرت آمد درین خانه

که خود را با غم و درد و محن دمساز می کردی

دلم می خواست با انفاس جانبخش ای مسیحا دم 

تو از بهر شفای خویشتن اعجاز می کردی


 ازین گلشن پرستوی مهاجر رفت و من ماندم

 نمی دانم چرا بعد از گلم در این چمن ماندم

الهی کس نبیند این چنین داغی که من دیدم

خدایا کس نباشد این چنین تنها که من ماندم

به چشم خویش دیدم من غروب آرزوها را

کشیدم رنج و غربت گرچه عمری دروطن ماندم

امانت را گرفت از من دو دست نازنین امشب

صبوری تا کجا انگشت حیرت در دهان ماندم

خدایا در غم زهرا به من صبری عنایت کن

که جانم رفت و من دلگیر در زندان تن ماندم

نرفتم در کنار قبر محبوبم ز خود رفتم

نماندم در میان خانه در بیت الحزن ماندم

 


از غصه تو کار من اختر فشانی است

 مادر دلم به حال تو در نوحه خوانی است

 

 

 

از چه بهار عمر تو رنگ خزانی است

وقتی به خانه چادر خود پس نمی زنی

معلوم می شود که رخت ارغوانی است

از سینه شکسته نگوئی به من ولی

از تو ز خون ریخته بر در نشانی است

هنگام راه رفتنت آهسته چادرت

گوید به من که قامت مادر کمانی است

در کوچه یار و حامی دست خدا شدی

در بازویت نشانه ی این پهلوانی است

طفلی چهار ساله چه خاکی به سر کند

مادر که مرگ خواهد ، سیر از جوانی است

دیگر حسین را به نوازش نخوانده ای

این هم ز حال خسته و از ناتوانی است

حیدر کنار بستر تو ناله می زند

دشمن ولی به قهقهه و شادمانی است


اظهار درد و دل به زبان آشنا نشد 

 

دل شد ز خون لبالب و این غنچه وانشد

آن جان از آن زمان که جدا از تنم شده است

یکدم سر من از سر زانو جدا نشد

با آنکه دست دشمن دون بازویم شکست

دیدی که دامن تو ز دستم جدا نشد

شرمنده ام حمایت من بی نتیجه ماند

دستم شکست و بند ز دست تو وانشد

بسیار دیده اند که پیران خمیده اند

اما یکی چو من به جوانی دو تا نشد

از ما کسی سراغ ندارد غریب تر

در این میانه درد زپهلو جدا نشد

 


 

 

 

افتاده ای به بستر و رنگت پریده است


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نوشته شده در تاريخ دو شنبه 29 اسفند 1396برچسب:شعر شهادت حضرت زهرا, شعر ایام فاطمیه, تصویر مربوط ه به فاطمیه,, توسط عباسعلی